
مدیر بودن سخت است، تا حدودی شبیه پدر بودن است شاید هم شبیه رئیس جمهور بودن. بستگی دارد از کدام بعد و در چه زاویه ای به مساله نگاه کنیم. ترکیبی است از احساسات متناقض، حس دوست داشتن، رهبری کردن، مسئول بودن، نگران بودن، امیدوار کردن، صلح دادن، دعوا کردن و ...
من به عنوان یک مدیر تک تک همکارانم را دوست دارم مانند اعضای یک خانواده، ولی مطمئن نیستم که توانسته باشم این احساس را به درستی نشان بدهم و همین طور مطمئن نیستم همه آنها هم من را مانند یک برادر بزرگتر، یک مسئول، یک رهبر و یک ... دوست دارند یا خیر.
شرکت داشتن سخت است. نگهداری و پابرجانگهداشتن آن از تاسیسش سخت تر، رویدادها بسیارند و فراز و نشیب ها فراوان. ولی همه می گذرند مانند آبی از جوی. احساسات و تاثیر آنها اگر چه ظاهرا زود گذرند اما اثرات طولانی مدت و گاه دائمی دارند.
به راستی ایجاد و حفظ فضایی شاد و در عین حال کارآمد و موثر و بهره ور در ید اختیارات یک مدیر نیست. نیازمند کمک همه است مانند یک جامعه. اگر ما خوشحال نیسیتم کسی نمی تواند با تزریق پول و امکانات و دستورالعمل و Xbox و فوتبال دستی شادمان کند. شادی احساسی است درونی، باید بخواهیم باید در ایجاد آن بکوشیم، باید همراهی کنیم، باید همکاری کنیم.